هر بار که به داستان حضرت موسی و خضر نبی می رسم پایم سست می شود...
موسی (ع) بارها و بارها به خضر گفت: چرا چنین و چنان کردی؟؟...
و خضر نبی هر بار او را به صبر دعوت می کرد...
تا اینکه دیگر طاقت خضر به سر آمد و گفت:
"هذا فراق بینی و بینک...
اینک جدایی من و تو فرا رسیده است...کهف/78"
و بعد یکی یکی برای موسی (ع) شرح داد دلیل تمام اتفاقاتی
را که به نظر او عجیب بود و تلخ...
و من این روزها چقدر به حال حضرت موسی (ع) در آن لحضات فکر می کنم...
چقدر این داستان شبیه قصه ی هر روزه ی زندگی ماست...
چه اتفاقاتی که تو با علم و حکمت خود برایمان در نظر گرفتی و ما خوشایندمان نیست...
و دائم برای تو "چرا"می آوریم...چرا چنین شد؟؟ چرا چنان شد؟؟
و تو بارها و بارها در کلام نورانی ات ما را به صبر فراخوانده ....
صبر برای رسیدن به روزی که یا در همین دنیا حکمت کارهای تو را بفهمییم یا در روز حساب...
راستی خدایا اگر دلیل تمام اتفاقات را می دانستم و بعد راضی به رضای تو می شدم، باز هم ارزشی داشت؟؟
حال و روز موسی(ع) را نمی فهمم ...اما خدایا من این را میدانم که اگر روزی تو به من بگویی:
"هذا فراق بینی و بینک ..."
دیوانه می شوم ....من بدون تو می میرم ...
خدایا مرا صبور کن...
موضوع مطلب :